خاطرات دنیای دیگر تو....

روزی که فهمیدیم تو هستی...

سلام مامانم منو میشناسی؟ من مامانتم. امروز تو آیینه وقتی خودم رو نگاه می کردم تغییراتی رو توی چشام احساس کردم. یه لحظه شک کردم و رفتم تست گذاشتم. فهمیدم تو وجود داری و هستی....خدا داشت تو رو توی وجود من خلق می کرد. تنها نباش خدا با تو و در وجودته. بشناسش. خدا خیلی دوست داره. آروم آروم خلق میشی و وجودت پر از عشقش میشه.... .قتی به بابات گفتم، لابد بابات رو هم میشناسی دیگه، از خوشحالی پر درآورد و با یه جعبه شیرینی امد تو خونه. راستی بابات امروز امتحانش رو به خاطر تو خراب کرد. خیلی دوست داره. آخه بابات دکتره.... دوشنبه 22 آبان 1391 صبح ...
28 آذر 1391
1